حدود ساعت شیش و نیم:

گفت امشب می ری مسجد؟ با دستم اشاره کردم به مانیا که داشت گریه می کرد.گفتم کجا برم؟اینجا خودش روضه است.

 

به الینا و مانیا گفتم عقربه بزرگه بیاد رو شیش اگه حاضر بودین،حرکت وگرنه لباسامو در میارم و همگی می شینیم ته خونه.

 

ساعت ده و نیم:

بابام گفت برسونمتون گفتم نه خودمون می ریم.

 

کمی بعد:

مسجد پر بودبیرون هم فرش انداخته بودن و مردم نشسته بودنیه پنج شیش قدم رفتم جلوتر گفتم بریم حسینیهفقط یه خانم نشسته بودیه دور چرخیدم و بین این فکر  بودم که برگردیم داخل مسجد یا بیرون بشینیم که آخرش گفتم بیایید اینجا(زیر اون پرچم خیلی بزرگه) تکیه دادمدو نفر دیگه اومدن و نشستنچراغا رو خاموش کردن تا حالا تنهایی (اگه از اون سه نفر چشم پوشی کنیم)شب تاسوعا تو حسینیه به اون بزرگی گوش به روضه نداده بودم.

امشبم بیشتر تو خودم گم شدمبیشتر تر تر.

خسته تر از خسته ام :))

برای خوشحالی خودت و دلت تلاش کن.

یه حرفایی همیشه هست..

گفتم ,  ,یه ,اون ,شیش ,روضه ,و نیم ,بیایید اینجا ,اینجا زیر ,زیر اون ,آخرش گفتم بیایید

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همیار توسعه جامع ترین راهنمای خرید محصولات متنوع ایلیا ترابی تخفیف خدمات زیبایی و پزشکی خدمات اینیستاگرام کنتاکتور سه فاز و تکفاز دوکمپ اتوبار و باربری عسل طبیعی زعفران