به هر حال



چهار سال پیش پس از تحقیق و جستجو یک قالیشویی خوب پیدا کردیممادرم مثل کسی که بچه اش را راهی سفر می کند قالی ها را به قالی شوینده سپرد و منتظر ماندیم که خوشگل و تر و تمیز و تپل و مپل برگردند خانه.
یک ربع اول که به خانه آمدند خیلی خوب بودند اصلا از شدت تمیزی می درخشیدند مادرم مشت خود را به علامت پیروزی بالا برد و گفت از این به بعد فرش ها را می دهیم قالی شویی بشوید.همچین که خواستیم لبخند بزنیم ناگهان دیدم قالی بدبخت فقط ظاهرسازی می کند که خوب است و به رویمان لبخند می زند.دارد از درد می پیچد.بخت برگشته را سفر تفریحی که هیچ برای جنگ و اسیری برده اند و مجروح و دریده برگردانده اند.
و درادامه چشمتان روز بد نبیند همین که پهنش کردیم بعد از چند دقیقه چیزی شبیه آرد روی فرش ها می آمد هر چقدر پا می خورد آرد زیادتر میشدمادرم گفت ای ذلیل مرده ها این چیه بهم تحویل دادید حلوا خورا؟! و آن گونه شد که ما به سان لودر دو جارو برقی داشتیم و یکی دیگر از خانه خواهرم آوردیم و با سه عدد جارو برقی به جان فرش ها افتادیم و به دلیل اینکه دو روز بعد عید بود شب و روز جارو می زدیم.
اواخر تابستان همان سال که قالی ها را انداختیم پشت بام(یک هفته به علت حمل فرش و همزمان خیاطی زمین گیر شدمچون گردن درد گرفتم و استخوان گردنم زده بود بیرون[قبل از اینکه داستان هندی شود کمان را می بندد])
بعد که شروع کردیم شستن نمی توانستیم تمام کنیم.خیلی ببخشید،بلانسبت خودمان اما انگار سگ خودش را خالی کرده بود! رویشان که هر چه می شستیم تمیز نمیشد.در تصمیمی ناگهانی دو بشکه آوردیم و شستیم و از آب پر کردیم و می ریختیم روی فرش ها بیچاره داییم الان هم که مادرم را می بیند از آن روز کذایی و خستگی و پشیمانی از اینکه سرزده به خانه یمان آمده، می گوید.
خلاصه غرض از این صغری کبری چیدن ها این است که بگویم پریروز فرش ها را به مثابه ی لش خر انداختیم کولمان و سه طبقه بالا بردیم.من بودم و مادرم و چهار فرش!با هر پارویی که می کشیدم از خداوند منان تقاضا می کردم که توانی همچون شیر و بازویی همچون رستم دستان بر من عطا کند که پا به پای مادرم این شیرزنِ فداکار و دلسوز بتوانم به شستن فرش ها ادامه دهم.هر از گاهی به محمدعلی کلی فکر می کردم به آن جمله ی درخشان یک راند دیگر مبارزه کن با هر فرچه ای که می کشیدیم هر تایی که به فرش می زدیم با خودم می گفتم یک راند دیگر مبارزه کنتو می توانی
 و وقتی می دیدم پس از این همه تلاش جسمی و روحی_روانی باز هم از مادرم عقب می مانمباز کم می آورم و باز توانایی بلند کردن آن فرش ها را ندارم تصمیم گرفتم کمی از زندگی بوقلمونی فاصله بگیرمکمتر حرف بزنمحرف اضافه

هم اکنون که این پست را می نویسم فرش ها را شسته و پهن کرده ایم و دوش آب جوش گرفته ایم.من خرد و خمیر گوشه خانه افتاده ام و باید اینجا ثبت کنم که دیگر هرگز دست به پارو نمی زنم .اولش هم چندان علاقه ای به فرش شستن نداشتم اما طبق این فکر که یک سرباز خسته بهتر از یک رهبر خسته است باید برای آخرین بار در فرش شستن به مادرم کمک می کردم چون دیگر نمی گذارم  او هم دست به فرچه و پارو بزند.


 


استادِ کلاس نقاشی برای سوم مهر بین بچه های کلاس یه مسابقه برگزار کرد . بیست و سه-چهار نفری آمدند ولی هفده نفرمان در مسابقه شرکت کردیم.
استاد یک چیدمان از مجسمه،پارچه،شیشه،سفال و گل و غیره وسط کلاس گذاشته بود و ما هر کدام قسمتی را  انتخاب کردیم و دور تا دور آن نشستیم و شروع به کشیدن کردیم.
وقتی من شروع کردم به کشیدن بعضی ها طرح اولیه شان را روی صفحه پیاده کرده بودند و به دلیل اینکه بین دو قسمت از مدل برای کشیدن مردد بودم وقتی یکی را انتخاب کردم تا آخرین لحظه دلم با آن یکی بود و می گفتم کاش  آن طرفی را می کشیدم :)) به خاطر همین اصلا دل به کار ندادم و آنکه می خواستم نشد.
خلاصه طراحیمان تمام شد و امضا کردیم.
قرار بود دو نفر برنده انتخاب شوند یک نفر که خیلی خوب و باتکنیک کشیده باشد و یک نفر هم که  ایده جدید همراه با خلاقیت را بکشد.

دیشب داشتم با دوستم در واتساپ حرف می زدم که یکی از بچه های کلاس توی گروهمان فرستاد فاطمه نتیجه مسابقه رو تو کانال زدن، نفراول شدی! من به خانواده نگفتم مسابقه داریم.چون با وجود اینکه بارها استاد و بچه های کلاس از نقاشیم تعریف کرده اند ولی فکر می کردم نتوانم خوب بکشم .نمی دانستم برنده میشوم.
همیشه همین است وقتی خودم از نتیجه کارم راضی نیستم حتی برنده و نفر اول شدن نمی تواند خوشحالم کند.
 


حدود ساعت شیش و نیم:

گفت امشب می ری مسجد؟ با دستم اشاره کردم به مانیا که داشت گریه می کرد.گفتم کجا برم؟اینجا خودش روضه است.

 

به الینا و مانیا گفتم عقربه بزرگه بیاد رو شیش اگه حاضر بودین،حرکت وگرنه لباسامو در میارم و همگی می شینیم ته خونه.

 

ساعت ده و نیم:

بابام گفت برسونمتون گفتم نه خودمون می ریم.

 

کمی بعد:

مسجد پر بودبیرون هم فرش انداخته بودن و مردم نشسته بودنیه پنج شیش قدم رفتم جلوتر گفتم بریم حسینیهفقط یه خانم نشسته بودیه دور چرخیدم و بین این فکر  بودم که برگردیم داخل مسجد یا بیرون بشینیم که آخرش گفتم بیایید اینجا(زیر اون پرچم خیلی بزرگه) تکیه دادمدو نفر دیگه اومدن و نشستنچراغا رو خاموش کردن تا حالا تنهایی (اگه از اون سه نفر چشم پوشی کنیم)شب تاسوعا تو حسینیه به اون بزرگی گوش به روضه نداده بودم.

امشبم بیشتر تو خودم گم شدمبیشتر تر تر.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود بازی مشاوره و آموزش سئو و دیجیتال مارکتینگ در شیراز دکتر سید علی حسینی دنیای شعر و ادبیات زومیت مگ | دنیای فناوری دانلود آهنگ جدید قالب های آزمایشی گروه بدر کنگان درب های شیشه ای اتوماتیک کشویی چگونه کار می کنند؟ بورس ایرانی